یکی از خاطراتی که هرگز فراموش نخواهم کرد و در واقع منجر به زندگی دوباره ام شد همین است که می خوانید
بهار سال ٩٢ بود به اتفاق همنورد همیشگی استاد کوشه ای و دو نفر از دوستان در ارتفاعات ییلاقی گیلان از طلوع صبح شروع به عکاسی کردیم ، حدود ظهر در یک چشم انداز زیبا دوستان بساط قرمه پزی راه اندختند و بنا شد دوساعتی اطراق کنیم . دوباره دوربین بدست شدم و قدم زنان در اطراف طبق معمول بدنبال سوژه ، کم کم از محل کمپ دور شده و برای دید بیشتر بسمت تپه ای سرسبز سوی بالا گرفتم .
چشمتون روز بد نبینه ماجرا از اینجا شروع میشه !!!
وقتی بالای تپه و به خط الراس رسیدم ناگهان با یک سیاه چادر عشایر منطقه در صد متر پایین و شیب دامنه مواجه شدم و گله ای از گوسفندان در کنار آن ، هنوز در حال بررسی اولیه بودم که صدای پارس سگ های گله آغاز شد و در کسری از ثانیه سه سگ تنومند بسمت من حمله ور شدند.
همونطور که میدونید سگهای نگهبان گله ها در حوزه خود بسیار جسور و پرقدرت وارد معرکه می شوند و از چوپانان بسیاری شنیده شده که بارها با گرگها و حتی پلنگ در گیر می شوند و بی باک از گله محافظت و تا پای جان می جنگند !
خیلی دیر و ناگهانی متوجه قضیه شدم که من هم در محل غریبه و برای آنها دشمن محسوب می شدم ، سگها بسیار برق آسا و پر سرو صدا بسوی من در شتاب بودند ، ترس که چه عرض کنم ! وحشت و سوپر وحشت تمام وجودم رو در بر گرفت !
در یک لحظه درون ذهنم جنگی در گرفت یک طرف رفلکس طبیعی بدن و احساسم بود که می گفت پا به فرار بگذار ….
طرف دیگر عقل و منطق بود که می گفت فرار حاصلی ندارد و نمی توان گریخت از طرفی از قدیم شنیده ها در ذهنم مرور شد که اگر محکم و با اعتماد بنفس در مقابل حمله سگ مقاومت کنی احتمال نجات وجود دارد
اما گوی منظورشان یک سگ بوده نه سه سگ تنومند گله !!
از اونجایی که فرار غیر ممکن بود و معمولا اونطور که خودم رو می شناسم بیشتر منطقی هستم تا احساسی ، ریسک رو پذیرفتم و بدون حرکت ایستادم
حالا سگ ها به چند قدمی من رسیده بودند بقدری با سرعت نزدیک شدند که حتی فرصت نکرم کارد شکاری که معمولا به ساق پا می بندم رو هم بدست بگیرم ، مثل مجسمه ایستادم بدون کوچکترین حرکت حتی دستم رو از روی دوربین که به گردنم آویز بود هم تکون ندادم ،تنها کاری که انجام دادم این بود که بصورت ممتد و با صدای بلند فریاد می کشیدم
هااااااااای. هااااااااای . هاااااااااای
سگ ها بسیار وحشیانه و البته متعجب و متحیر و همچنین با ترس تا فاصله چهل سانتی متری نزدیک می شدند وبا حرکات بسیار سریع به جلو عقب میرفتن تا مرا به واکنش وادار کنند !!
حلقه های فلزی و میخ دار دور گردن سگ ها ، دندانهای سفید و نیش های بلندشان نشان از قدرت و خشونت و البته موفقیتشان در مبارزات قبلی بود
اما گویا تا کنون با موجودی مثل من برخورد نکرده بودند
قلبم از داخل مانند طبل های مراسم عزا داری از داخل قفسه سینه ام را می کوبید احساس کردم از فشار زیاد پمپاژ خون قلبم ، قبل از اولین گاز سگ ها سکته خواهم کرد
لعنتی ها از سه جهت حمله می کردند اما بنظر ایستادن مجسمه گونه در لحظات اول جواب داده بود و سگ ها دچار تردید شده بودند
هر کدامشان منتظر اولین حمله وحشیانه از طرف دیگری بود در همین لحظه چشمم به سیاه چادر افتاد یک پیر زن از عشایر که گویا صدای پارس متفاوت سگ ها و شاید صدای ممتد و بدون قطعی مرا شنیده بود بیرون آمد و مرا در بالای تپه دید ،
برق امید در چشمم به اشک تبدیل شد ، آیا کسی به کمک خواهد آمد؟
اونقدر صدای پارس وحشیانه سگان گله بلند بود که صدای دیگری مفهوم نبود اما انگار پیرزن مضطرب و با حرکات دست می خواست کاری بکند
در همین کش و قوس و حرکات مداوم و دلهره آور سگ ها یک چوپان با چوب دستی از سیاه چادر بیرون پرید و در حالی که چوپ را بدور سرش می چرخاند بسمت من دویدن آغاز کرد
داشتم به زندگی بر می گشتم ، در یک آن احساس کردم خدا گفت مقاومت کن در امتحان عقل و منطق در مقابل احساس داری برنده می شی ، یک لحظه هر دو چشمم رو بستم با تمام قلبم و همه وجودم شکرش کردم ،خدایا شکرت ، خدایا شکرت 🙏🙏
تا همین لحظه هنوز هیچ دردی از گاز گرفتگی رو احساس نکرده بودم و
در ثانیه ای فکر کردم که به زمین افتادم و تمام بدنم با دندون های برنده و تیز سگ ها پاره پاره شده و از شدت درد و خونریزی بیهوش شدم !
چشمام رو باز کردم چوپان بسمت بالا می دوید از فاصله تقریبا سی متری چوبش رو بسمت سگ ها پرت کرد و بعدش هم خم شود و سنگی از زمین برداشت و انگار این یک نشونه و یک دستور بود برای هر سه سگ وحشی و بزرگ ، ناگهان سگ بزرگتر که سیاه سیاه بود و از چشماش خون می بارید
کمی عقب کشید و یک سرفه سگی ، آهنگ پارس کردنش رو عوض کرد و همین شد که دو تای دیگه هم سه چهار متری عقب رفتن،
چوپان نزدیکتر و به محل چوب دستیش رسید و با سر و صدا و لحجه
ترکی حرف های به زبون می آورد .
سگ ها عقب رفته بودن اما در آماده باش کامل هنوز پارس میکردن و میخواستن بدونن نظر صاحبشون در مورد این غریبه چیه ؟
چوپان به گویش ترکی و البته لحجه غلیظ عشایری
سن کیم سن؟
بوردا نه ایشین وار؟
من کمی ترکی بلدم فهمیدم چی میگه
تو کی هستی؟
اینجا چکار میکنی ؟
شکسته بسته به ترکی وبا حرکت دست و نشون دادن دوربین گفتم که غریبه ام و اومدم عکاسی
چوپان ترکی گفتن منو فهمیداما بنده خدا فارسی بلد نبود و متوجه شد که من مهاجم نیستم و نیت بدی ندارم و فوری سنگ دستش رو بسمت سگ سیاه پرتاب کرد ، سگ ها بعد چند دقیقه رفتن دور تر و نفس نفس زنان روی زمین نشستن و شروع به دم دکون دادن کردن
خدایا شکرت مثل اینکه صلح بر قرار شد
پاهام خشک شده بودن عضلاتم بفرمان نبودن ، فقط برای ایجاد ارتباط چهره به چهره شروع به لبخند زدن کردم و چوپان هم با لبخند اومد کنارم وقتی باهم دست دادیم انگار یک فرشته نجات اومده بود سراغم .
خدا خودش میدونه با مرگ فجیع فاصله ای نداشتم ، مثل تسبیح که نخش پاره میشه یهو رو زمین ولو شدم ! چوپان جوان اومد منو نشوند و با صدای بلند بسمت سیاه چادر فریاد کشید
احد ، احد ، سو گتر سو
داداش کوچکترش با یه کوزه کوچک ۵ دقیقه ای طول کشید تا اومد بالا پیش ما ، وقتی رسید به فارسی گفت بیا آب بخور ، انگار آب کوثر بود
بس که فریاد زده بودم تمام دهان و حلقم از خشکی سله بسته بود ،
کم کم بحال اومدم
چوپان گفت سیگار وار ؟
گفتم نه ولی تو کیف دوربینم چند تایی شکلات داشتم ، کامشون شیرین شد ، پسر بچه که ١٠ سالش بود و مدرسه میرفت و حالا مترجم ما شده بود گفت داداشم میگه کسی زنده از دست سگای من در نمیره !! تا حالا بچه شهری اینجوری ندیده بودم ، تو خیلی شجاعی !! ، اگر فرار کرده بودی منم نمی تونستم حالا گوشت و استخونت رو از دهن سگا در بیارم ،
اون سگ سیاه که میبینی تا حالا سه تا گرگ کشته و پنج ساله که با گله من میاد و خلاصه کلی باهم حرف زدیم تا اوضاع روحیم برگشت
با هم رفیق شدیم چندتایی عکس ازشون گرفتم و توی نمایشگر دوربین نشونشون دادم آخرم به شوخی بهم گفت دفعه بعد اومدی سیگارم بیار و بعد تا نزدیکی کمپ منو همراهی کرد و با برادر کوچیکش برگشت.
تا فاصله ای که بیش دوستان برسم کلی خدارو شکر کردم و از ریسکی کرده بودم رو سفید بیرون اومدم و تصمیم گرفتم تا پایان سفر به بچه های گروه ماجرا رو تعریف نکنم و بقولی سر نهار قرمه خورون ضد حال نزنم بهشون.
اما این خاطره و ماجرای مخاطره آمیز چند تا درس بزرگ برام داشت که آویزه گوش کردم
اول: همیشه توکلم بخدا باشه
دوم: در محل های نا شناخته از گروه جدا نشم
سوم : عقل و منطق در هنگام تصمیم های لحظه ای از احساسی عملکردن بهتره
چهارم: سگ گله خیلی خطرناکه
پنجم : همیشه شانس یار نیست دیگه زمینه همچین خطراتی رو ایجاد نکن
ششم : درسته از سیگار بدت میاد اما دفعه بعد که رفتی ییلاقات گیلان اون چوپان رو دریاب
فروردین ١٣٩٧ محمد رضا شاه پسند
پاسخ دادن